حلماحلما، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

نور چشمی

3 ماهگی

سلام عزیزکم امروز 3 ماه از تولد بابرکت شما گذشت ، سال پیش تقریبا همین روزا خدا وعده اومدن شما رو به ما داد . یعنی شروع 9 ماه انتظار، انتظار شیرین من و بابایی برا دیدن روی گل فرزندمون انتظار مادر و پدربرزگات برا دیدن نوه دلبندشون و . . .  الان که می نویسم تمام اون روزا مثل یه فیلم جلوی چشمام رد مشه بی بی چک خریدنا،. . . روزی که بابایی جواب ازمایش منو اورد خونه چقدر خوشحال شدیم، خنده ها و خوشحالی مادر جون و مامانی، برق خوشحالی چشمای خاله مرضیه و تبریکای با کمی خجالت دیگران همه اینا به من می گفت مسافر عزیزی تو راه دارم به عزیزی شما کوچولوی من حرف زدن از اون روزا خیلی شیرینه اون اوایل هرچی من می خوردم رو شما دوست نداشتی و من مجبور می ...
29 آذر 1391

این روزا . . .

سلام دخترکم الان شما داره 12 هفته تون تموم می شه کوچولوی من این روزا بعضی وقتا دو دستت رو باهم می کنی دهنت و چنان صدار ملچ ملوچی راه می اندازی که ادم هوس می کنه دستتخوره رو بخوره ببینه چه مزه ای هست . . . راستی صداها و اواهای خاصی از خودت در میاری انگار دایره لغاتت غنی تر شده راستی تا حالا دو بار بلند خندیدی خیلی جالب بود و هیجان انگیز دوست دارم. راستی بابایی لباس قهوه ای که تو عکس بچگیهاش تنش بوده رو پیدا کرده و از تو با اون عکس گرفته و مدعی هست تو شبیه اونی باشه دلشو نشکونیم بابای خیلی مهربونیه . ...
25 آذر 1391

مسافرت

آ ب زنید راه را هین که نگار می‌رسد                                        مژده دهید باغ را بوی بهار می‌رسد                                                       ...
10 آذر 1391

هیات

سلام کوچولوی من شما رو بعضی وقتا این جوری می بردیم هیات و مراسم عزاداری آقا امام حسین البته چون هوا سرد بود و ما توی خیابان می نشستیم شما رو توی پتو می پیچیدم خدا رو شکر سرما نخوردید عزیزکم شما خیلی مستمع خوب و با ادبی بودی حین مراسم و روزه یا می خوابیدی یا خیلی اروم اطراف رو نگاه می کردی دیدن جاهای جدید رو خیلی دوست داری.   سر بند یا زهرا رو اقاجونم برام اورده     راستی مامان با پارچه مشکی که مادر جون داده هم برات لباس سیاه درست کرده بود بعدا عکسش رو برات می زارم ...
10 آذر 1391

چِقَه خَشُکی

سلام جِگَرُکِ من چِقَه تو خَشُکی، نِشکِت شَم قَناری باکِت نباشه من هَمَش بیخُکِتَم تا وقتی گُنده شی و وَخیزی دَسُکِت رو می گیرم و وایمِستونَمِت نَمِلَم اُو تو دِلِت تَکون بُخوره تو چوری آ بی بی هستی و جُغُوتُوک آق بابایی خاله دورت بِگرده نازت شَم خیلی خو دوسِت مِدارَم . وقتی مُوخوام بُخُسبونَمِت عَین کُلوخُک چَش دار نِگاه مُکنی ناز اون چَشات شَم حِلمُک من.                                         (چهار شنبه 1 آذر) اینم ...
9 آذر 1391

پستونک

عزیزکم شما امروز بله همین امروز در سن 58 روزگی پستونک خوردی یعنی من امروز چند ساعتی مال خودم بودم . .. ولی الان شما 2 ماه و 10 روزته و من از دست پستونک یا به قول بابایی مامانک عصبانی هستم، حس می کنم هووی منه. دوسش ندارم . الان شما موقعی که خوابت میاد سینه نمی گیری، ولی پستونک می گیری!!!!!!!!!!!! و اروم می شی ، منم اول پستونک می دم بعد که اروم شدی از دهنت در میارم و سینه بهت می دم. گاهی وقتا راحت قبول می کنی، ولی بعضی وقتا دوباره جیغ می کشی گاهی اوقاتم از گریه سیاه می شی منم دلم می شکنه، فکر می کنم تو منو دوست نداری یا داری تلافی می کنی یه روزم که پستونکت تو خیابون گم شد، منو رسوای عالم کردی تا بریم خونه واقعا به معنای تمام کلمه مستاصل ...
8 آذر 1391

واکسن

اخی مامانی اوخ شدی؟؟؟؟!!!! از دست بابایی تو همه نوشته هام رو پاک کرد، اونم دوبار، مجبور شدم سه بار این مطلب رو بنویسم.البته یه بارش رو خودش نوشت. از دست بابایی تو من سر به کدوم بیابون بذارم.... بگذریم... کوچولو چهارشنبه یکم به روز قبل از میلاد بابایی، ما شما رو بردیم خانه بهداشت، ما در حالی وارد اتاق خانم دکتر شدیم که شما در کشاکش شام با پادشاه فهتم به سر می بردید که با قطره تلخ فاج اطفال به دنیا فراخوانده شدید، ولی تلخی از یادت نرفته بود و سر و صورت کوچولوت رو به اشکال مختلفی به هم می پیچیدی که به فرمان خانم دکتر شما رو روی پاهام نشوندم با دستم زانوی راستت رو محکم گرفتم . نامرد با بی اعتنایی تمام سرنگ واکسن رو توی رون کوچولوی تو فرو ب...
3 آذر 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نور چشمی می باشد